آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

شیرین ترین میوه مامان و بابا

قثصضشسیبلتم

تاسوعا عاشورا سال 92

پسر گلم این دومین تاسوعا و عاشورایی بود که من و بابایی رو همراهی میکردی تو این مدت بعضی شبا که هوا بارونی نبود همراه بابایی به مراسم میرفتی و همش تو خونه من و بابایی رو وادار به سینه زنی و خودتم دو دستی سینه و حسین حسین میکردی. قربونت بره مامان هر کی ازت میپرسید بابایی کجاست میگیفتی بابا حسین حسین . مراسم تاسوعا عاشورا هم خونه بابا بزرگ رفتیم آخه روز عاشورا بابابزرگ نذر حلیم داشت شبش کلی حلیم هم زدی و دعا کردی اما آخرش دیگه میگفتی بذار همش من هم بزنم. اونجا دورت شلوغ بود کلی شیطنت میکردی عمه ها رو مخصوصا به قول خودت فاطی به عمه فاطمه میگفتی فاطی اذیت میکردی وادار به اینکه بدووند یا قایم موشک کنند که همشم یه جا قایم میشدی پشت پرده اتاق ...
27 آبان 1392

20 ماهگی کوچولوی مامان

عزیز دل مامان وارد 20 ماهگی شدی روزا ها تند تند میگذره و فقط خاطرات شیرین وروجکمون که داره روز به روز قد میکشه برامون میمونه وقتی به عقب بر میگردیم کلی برای تمام ثانیه هاش دل تنگ میشیم فدای چشات بشم توی این ماه تقریبا دیگه همه کلماتو با زبون شیرینت میگی جدیدا داری تلاش برا یاد گرفتن شعر میکنی و مدام ازم میخوای برات بخونم شعرایی که دوست داری توپولویم توپولو .گل از همه رنگش.بع بعی میگه بع بع . یه توپ دارم. کمو بیش هم یه چیزایشو یاد گرفتی .عاشق قایم موشک بازی هستی که منو بابایی رو از کت و کول میندازی همش میگی قایم چشاتم انقد بانمک میبندی اما شیطون چشات نیمه باز نگا میکنی ببینی کجا میریم قایم بشیم عاشق اینی بابایی تو کمد قایم شه بری پیداش کنی ...
11 آبان 1392

شیرین کاریهای آرتین کوجولو

سلام پسر قشنگم  این روزا دیگه پسرم کلی آقا شده در عین شیطنتهایی که داره عزیزم دایره لغاتت زیاد شده به قول بابایی هر چی میشنوی مثل طوطی تکرار میکنی بعضی وقتا یه چیزایی میگی منو بابایی میمونیم چطو یاد گرفتی. وقتی زمین میخوری بعد مراسم بوس کردن اون نقطه توسط من و بابایی میری اونجارو ب قول خودت اد میکنی عاشق شعر خوندن و کتاب قصه خوندن و لالایی هستی وقتی تموم میشه انقد بانمک میگی بدی .ینی بعدی رو بگو.داد مبزنی مامان یا بابااااااا دصه ینی قصه.دندونم درد میکرد بدو گوشی ورداشتی گفتی الو بابایی دننون مامانی اخماتم تو هم ینی نگرانی.آشغلارو جمع میکنی میریزی تو سطل آشغال و میگی دستتتتتتتتتت ینی تشویقت کنیم.موقع اذیت کردن بابایی میای دست منو ...
5 آبان 1392
1